کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

حالا زوده

  عمه مرحمت فوت کردند و ما هم رفتیم خمین تا در مراسم شرکت کنیم. کیانا خیلی بهانه می گرفت و حسابی کلافه بود . بابایی کیانا خانوم رو برده بیرون تا به قول خودش بچرخونه، بعد گفته که می خوای به مامان عصمت زنگ بزنیم کیانا هم گفت نه حالا زوده. وروجک دوست دارم واقعا بخورمت این قدر بامزه در مورد هر چیزی نظری می ده. مامان فدات بشه قندعسلم.
26 خرداد 1392

عمه رو تحویل نگرفتم

  بعد از سه روز خونه موندن بالاخره روز جمعه به پیشنهاد عمو عبدالعلی رفتیم بیرون و قرار شد بریم کن، یک مقدار اولش سخت بود با بچه رفتنش اما جای خیلی قشنگی بود و می ارزید به سختیش. کیانا خانوم حسابی اونجا آب بازی کرد و به زور از توی آب بیرون می آوردیمش، عصر اومدیم و  رفتیم یافت آباد خونه عمو غلام و موقع خداحافظی کیانا گلم اصلا به عمه زهرا محل نمی ذاشت و هر چی عمه صداش می کرد جواب نمی داد. موقعی که خواستیم حرکت کنیم گفت عمه تو هم با ما بیا و عمه گفت من پشت می شینم و می یام اما وروجک فهیمد که عمه نمی یاد. وقتی که اومدیم خونه ازش پرسیدم کیانا جونم چرا عمه رو تحویل نگرفتی؟ گفت: تحویلش نگرفتم، محلش نذاشتم و من هی اصرار که چرا؟...
18 خرداد 1392

من کیانا خانومم

  از سرکار که اومدم کیانا تازه از خواب بیدار شده و حسابی سرحال بود و منم خیلی خسته بودم اما هی می گفت مامان بریم پارک ، بریم بیرون، دیگه حاضر شدیم و با هم رفتیم بیرون. دو تا بچه بغل مامانشون بودند و کیانا کلی ذوق کرد و گفت مامان نی نی، گفتم کیانا جونم تو هم نی نی هستی، یک دفعه بلند داد زد من کیانا خانومم، من کیانا خوشگلم. این قدر بغلش کردم و بوسیدمش که این قدر خودش رو تحویل می گیره.
13 خرداد 1392

بیدارم الکی خوابیدم

  جمعه بابایی خونه بود و سرکار نرفت. من رفتم بیرون دست و صورتم را بشورم وقتی اومدم دیدم بابایی داره می خنده گفتم چی شده، گفت: رفتم پیش کیانا و نازش کردم و گفتم کیانا جونم بابایی پاشو چشمات رو باز کن دیدم چشماش رو باز کرد و گفت: من خواب نبودم الکی خوابیدم و ما فهمیدیم که کیانا خانوم خیلی دوست داره بدونه که من و پدرش چه روابطی داره و خودش رو زده به خواب تا از همه چی باخبر بشه، اصلا باورم نمی شد که این قدر وروجک شده باشه. ...
11 خرداد 1392

کتاب خوندن

بعداز ظهر که از سرکار رفتم خونه کیانای نازم تازه از خواب بیدار شده بود و حسابی سرحال بود اما من خیلی خسته بودم و می دونستم که اصلا نمی خوابه، باهم بازی کردیم و بعد فریما اومد دیگه حسابی با هم بازی کردند. بعد از این که شام خوردیم دوباره فریما اومد توی حیاط و کیانا هم بدو بدو رفتش که با فریما بازی کنه، فاطمه و فائزه هم آمدند و چون امتحان داشتند توی حیاط شروع کردند به درس خوندن. کیانا وقتی دید دارند درس می خونند اومده به من می گه مامان کتابم رو بده، من هم کتاب رو بهش دادم و دیدم توی حیاط مثل فاطمه و فائزه کتاب رو توی دستش گرفته و راه می ره و هی دستش رو تکون می ده. این قدر قربون صدقش رفتم و خودش هم سخت مشغول درس خوندن بود و حسابی رفته بود ...
8 خرداد 1392

می گم موهام مرتب کردم

  کیانا صبح از خواب بیدار شد و وقتی که داشتم حاضر می شدم بیام اداره گریه می کرد، گفتم دختر نازم بیا موهاتو شونه کنم بریم خونه مامانی بعد برید با هم تک تک بخرید. دوباره یک جوابی داد که من نمی دونستم باید بهش چی بگم، جواب داد که: موهام رو قبلا مرتب کردم. دوباره بهش گفتم: بیا شونه کنم تا خوشگل بشی و در جواب: می گم موهام رو شونه کردم نمی خواد شونه کنی ولی بعد از اینکه خودش رو توی آیینه دید که موهاش نامرتبه رضایت داد که موهاش رو شونه کنم و بعد هم رفتیم خونه مامانی تا بره تک تک بخره. قربونت بشم عزیزم. ...
8 خرداد 1392

سایه بزنیم خوشگل بشیم

  دختر نانازی حسابی عاشق لوازم آرایشه، رفته بودم برای خودم از خاله فاطمه لوازم آرایش خریده بودم و وقتی آوردم خونه کیانا خانوم کلی با ذوق و شوق همه رو نگاه می کرد بعد از چند دقیقه دیدم ساکته و گفتم حتماً مشغول یک کاری شده، طبق معمول رفته بود سراغ لوازم آرایش. می گم کیاناخانوم چی کار می کنه می گه سایه بزنیم خوشگل بشیم بریم عروسی برقصیم و با دست تمام حرکات رو خیلی قشنگ نشون می ده. دوست داشتم بخورمش این قدر بامزه حرف می زد و دستاش رو تکون می داد. الهی دورت بگردم نفسم .
6 خرداد 1392

من عبادیم

از سرکار رفتم خونه بعد می بینم مامانی می گه کیانا تو فامیلیت چیه می گه من عبادیم و مامانم خوسوابادی(خسروآبادی) این قدر ذوق کردم که نگو، بعد شب خوابیده بود و بابایی دیر از سرکار اومد خونه ساعت یک نیمه شب پا شده می گه بابایی من عبادیم تو خوسوابادیی، بابایی کلی ذوق کرده و می گه نه منم عبادیم و بعد گرفته خوابیده. حالا هر جا که می ریم از طرف می پرسه که تو عبادیی که ما هم بهش می گیم نه این مثلا فلانی و تازه کم کم داره یاد می گیره که هر کس یک فامیلی داره. قربون دختر باهوشم بشم عزیزم.
5 خرداد 1392
1